وقتی که تنها و متفکر در کنار تو مینشینم !

 

 

وقتی که تنها متفکر در کنار تو مینشینم !

 

و دستهای لطیفت را در دست میگیرم از خود بیخود میشوم و گذشت زمان را به چشم فراموشی منگرم .

هنگامی که با هم در میان جنگلها گردش میکنیم و تو با نغمات روحبخش ، گوش جانم را نوازش میدهی یا زمانیکه پیشانی قشنگت را بر روی زانوی لرزان من میگذاری و مرا چون پروانه ای که بی اختیار بر گل می آویزد مفتون چشمان دلفریب خود میسازی ناگهان تیری از اندیشه و بیم در دلم مینشیند .

در آن حالت مرا رنگ پریده و لرزان و پریشان می بینی که در عین سرور ، بی اراده اشک از دیدگانم فرو میریزد پس در آغوشم میکشی و علت گریه ام را میپرسی.

از چشمان تو نیز قطرات چند فرو میافتد و با آب دیدگان من در میآمیزد .

میپرسی دلت از چه گرفته است ؟

چرا گریه میکنی ؟

میگوىٔی ای عشق من ! راز دلت را بر من فاش کن تا شاید از بیان آن ، آلام درونیت تسلی یابد و من بتوانم دل اندوهگینت را از دل خویش مرهمی سازم .

ای نیمه ی وجود من دیگر سبب گریه و اندوه مرا مپرس ، زمانیکه در آغوش تو جای دارم و در آىٔینه ی روی تو مینگرم هیچ کس را زیر این گنبد واژگون کامرواتر

از خود نمی بینم ولی در این ساعات سعادت بخش نیز سروشی پیوسته در گوش من فرو میخواند که شاهین زمان ، آن سعادت را خواهد ربود و نسیم حوادث شمع عشق را خواهد کشت ، آنوقت است که مرغ روحم با اضطراب فراوان در فضای مبهم و مرموز آینده بال میگشاید و در دل میگویم :

 

 

سعادتی که بفنا محکوم باشد خواب و خیالی بیش نیست .

 



ادامه مطلب...

تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:متن عاشقانه,
ارسال توسط میلاد م

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 68 صفحه بعد